100روزگى
دختر نازنينم 100روزه شدى.
صبح با صداى ناله هاى آرومت بيدار شدم قلبم ميخواست از سينه بزنه بيرون بابايي رفته بود فقط من و تو بوديم نازنين مامان وقتى رو صورت قشنگت دست کشيدم گرم گرم بود داشتم ديوونه ميشدم فورا همه لباساتو درآوردم و قطره ى استامينوفن بهت دادم و پاشويه هم کردم همش بى تابى مى کردى نميدونستم چيکار کنم به بابا زنگ زدم اونم فورا رفت تا واست نوبت دکتر بگيره اما منشى نامرد گفته بود فردا ولى مامان با حس دکتريش حالتو بهتر کرد و الان دارى با بابايي بازى ميکنى خدارو شکر
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی