بارانباران، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

براى دخترمون

عشقمون باران

   

باران يعنى نقطه چينى تا خدا...

هشت ماهگى با تاخير

دختر گلم يکشنبه 24 خرداد هشت ماه رو تموم کردى نفسم ببخشيد که دير اومدم دختر نازم اين مدت حسابى مامان رو دنبال خودت ميکشى چون از دو هفته قبل شروع کردى به چهار دست و پا راه رفتن و حسابى هر دوتامون خسته ميشيم, بابايى رفته چين و تا دو هفته ديگه نمياد ما هم خونه مامان جون و بابا جونيم و تو تمام روز با خاله ها و دايى بازى ميکنى صداى خنده ت منو از خود بيخود ميکنه همش دارى با خودت حرف ميزنى و در ضمن چند روزه که به در و ديوار چنگ ميندازى و از جات پا ميشى, آفرينننننننننن عشقم خيلى خيلى دوستت دارم 
29 خرداد 1394

بدون عنوان

واااااى خدا جونم بابت اين همه خوشبختى شکر. سه روزه بهت ياد دادم دس دسى بزنى انقد قشنگ اين کارو ميکنى مامانى خيلى با مزه اى حتى صدا هم داره همينکه ميگم باران دس دسى زود دستهاتو بالاميارى و دس دسى ميزنى دختر باهوشم هر چى ميگم با دقت گوش ميدى خيلى عاشقتم خوشکلم. ايشالا هميشه خندون و خوشحال و سالم باشى گل نازم دوستت دارم هواااارتا
17 خرداد 1394

بدون عنوان

سلااااااااام بعد از يک غيبت بزرگ  عزيز دل مامان امروز هفت ماه و بيست و يک روزته,مامان اين مدت تنبل شده بود و وبلاگتو آپ نکرد چون با گوشى خيلى سخته آپ کردن وبلاگ ولى امروز ديگه دلم نيومد اين همه اتفاقات قشنگ که اين مدت افتاده رو تعريف نکنم,عشق مامان 15ارديبهشت اولين مرواريد قشنگت نيش زد واى که چه بساطى داشتيم قبل اون الهى واست بميرم که دختر خوشروى من چه بيقرار شده بود جالبتر از همه چيز اين بود که بلافاصله دندون کنارى هم نيش زد و دندوناى دختر ناز من با هم قد کشيدن.نشستنتم دقيقا با دندون درآوردنت شروع شد خودت همش قبلش تلاش ميکردى بشينى وقتى اصرارتو ديدم گذاشتمت تا ياد بگيرى ولى چه عرض کنم که شما به ياد دادن من احتياج نداشتى چون فقط دو سه...
14 خرداد 1394

باران و واکسن چهارماهگى

عسل مامان بلاخره واکسن چهارماهگى هم زده شد. واى که مادر بودن چقدر سخته قلبم داشت از سينه ميزد بيرون خوبه که بابايي هست وقتى بابايي هست از هيچى نميترسم دلم آروم ميشه با اون دستهاى قويش پاهاى کوچولوى تورو گرفته بود و واکسن زده شد و دختر کوچولوى من بعد کلى گريه تو بغل بابا جونش خوابش برد دستام ميلرزيد عشقم دست خودم نيست مامان بشى درکم ميکنى اومديم خونه دو ساعت فقط تو بغلم بودى تا خوابت برد خيلى دوستت دارم پرنسسم,عروسکم, عشقم دختر کوچولوى مظلومم   اينم از جاى واکسن الهى مامان واست بميره ...
29 بهمن 1393

جان مادر و چهارماهگى

زيباروى من چهار ماهگيت مبارک. چهار ماه گذشت ديروز به عکسهاى اين چهار ماه نگاه ميکردم چقدر دلم براى اون وقتها که يک نوزاد نرم و ابريشمى بودى تنگ شده مثل يک صدف کوچيک تو دستام ميگرفتمت و به خودم ميباليدم که خدا همچين جواهرى به من داده چقدر زود گذشت و چقدر خوش گذشت. توى اين چهار ماه معنى تنهايي يادم رفته براى خنده هات که مدتيه صدادار شده دلم ضعف ميره واسه شيطنتهايي که ياد گرفتى ديوونه ميشم اصلا نميدونم چجورى احساساتم رو بهت بگم عشقم فقط ميتونم بگم که بابت همه ى خوشبختى که بهم دادى خدارو هزاران بار شکر ماه روى من. ...
26 بهمن 1393

مادرانه

چقدر بودنت را دوست دارم از اولين نگاهت فهميدم که پناه گاه تمام دلتنگى هايم خواهى بود چقدر نگاهت را دوست دارم وقتى به من خيره ميشوى انگار قند در دلم آب ميشود  چقدر صدايت را دوست دارم همه ى هستيم را نوازش ميکند  مادر بودن را دوست دارم همه ى نفس هايت به نفس هايم گره خورده نميدانم چرا در آغوشم هم که باشى دلتنگت ميشوم نميدانم مرا چه شد که اين گونه با تو درآميختم  من فهميدم که تو همان عشقى که در افسانه ها از آن ميگويند   ...
15 بهمن 1393

100روزگى

دختر نازنينم 100روزه شدى. صبح با صداى ناله هاى آرومت بيدار شدم قلبم ميخواست از سينه بزنه بيرون بابايي رفته بود فقط من و تو بوديم نازنين مامان وقتى رو صورت قشنگت دست کشيدم گرم گرم بود داشتم ديوونه ميشدم فورا همه لباساتو درآوردم و قطره ى استامينوفن بهت دادم و پاشويه هم کردم همش بى تابى مى کردى نميدونستم چيکار کنم به بابا زنگ زدم اونم فورا رفت تا واست نوبت دکتر بگيره اما منشى نامرد گفته بود فردا ولى مامان با حس دکتريش حالتو بهتر کرد و الان دارى با بابايي بازى ميکنى خدارو شکر ...
5 بهمن 1393

بدون عنوان

سوگولى قشنگ خانواده ى سه نفرى ما عاشق تشک بازيش شده وقتى عروسک کوچولوشو واسش آويزون ميکنم کلى کيف ميکنه, سرو صداهاش گوش مارو نوازش ميکنه با بابايى ول کنش نيستيم وهمش ميخوايم واسمون از اون جيغاى قشنگ بزنه, و عروسک نازنين من با دلبرى کردن ما رو از خود بيخود ميکنه و با خنده هاش ما خودمونو خوشبخت ترين آدمهاى دنيا احساس ميکنيم. عشق کوچولوى من ...
2 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام عشق مامان قراره فردا من و تو و بابايي بريم سنندج تو رو بايد دوباره ببريم دکتر آخه دختر کوچولوى من يک کم دير دير پى پى ميکرد و مارو هم خيلى نگران کرده بود که شکر خدا الان خوبه و فردا براى چک آپ بايد بريم نفس مامان خيلى عاشقتم. واى باران,باران شيشه ى پنجره را باران شست  از دل من اما چه کسى نقش تو را خواهد شست
29 دی 1393